۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

تداوم بازداشت انفرادی عبدالله یوسف‌زادگان پس از 70 روز



عبدالله یوسف‌زادگان پس از هفتاد روز همچنان در بازداشت موقت در سلول‌های انفرادی بند 209 زندان اوبن به سر می‌برد و در دو هفتة اخیر از تماس تلفنی و ملاقات با خانواده هم محروم بوده‌است.


علی‌رغم مراجعات مکرر خانواده یوسف‌زادگان به مسئولان و امنیتی و قضایی در مشهد و تهران، هنوز اطلاع دقیقی از علت بازداشت این دانشجوی نخبه و تداوم بازداشت انفرادی او و چشم‌انداز پرونده او به دست نیامده است و خانواده وی همچنان در بلاتکلیفی کامل به سر می‌برند.


گفتنی است تاکنون 185 دانشجوی المپیادی و تعدادی از فارغ‌التحصیلان مدارس فرهنگ کشور با امضای نامه‌های جداگانه‌ای خطاب به ریاست قوه قضاییه خواستار آزادی فوری عبدالله یوسف‌زادگان شده‌اند و تعداد زیادی از دوستان وی با اتشار یادداشت‌هایی به بازداشت او اعتراض کرده‌اند.


عبدالله یوسف‌زادگاه از نخبگان فرهنگی کشور، دارنده مدال طلای المپیاد ادبی و دانشجوی ممتاز کارشناسی ارشد حقوق در دانشگاه علامه طباطبایی است.

آری! اینچنین بود برادر… / شعری از احمد قدیانی برای عبدالله یوسف‌زادگان



برادرم!
عبدالله!
نیستی که ساکت و صبور
گوش کنی
نیستی که به سان ِ همیشه
سبکبارم کنی
دیری است که نیستی…
رود ِ دردها را در تنگنای ِ سینه
پس ِ سدّ ِ بغض‌ها به بند کردم
تا لحظه‌ی ِ رهایی‌ات
در تو این دریای ِ تلخ را سرریز کنم.
دیگران را
تحمل ِ چشیدن ِ این همه تلخی نیست!
*
بی‌تو سنگ ِ صبور شده بودم
اما امروز
بغض ِ این سنگ دیگر ترکید.
تکه تکه شد و ترکشش
شیشه‌ی ِ سکوت ِ سنگینش را گسیخت.
در انتظار ِ یاری ِ دوباره‌ی ِ تو یارا
بار ِ هستی را به دوش می‌کشید،
خبر رسید:
قاتل ِ گل‌های ِ سرخ
“زهرا”یت را دزدید!
آری در قاموس ِ او
چاره‌ی ِ شکستن ِ کوهی چون تو
پرپر کردن ِ گل ِ سرخی است!
*
برادرم!
عبدالله!
هرچند بهار را
اجازت ِ ورود ِ به زندان نیست
ولی اینجا بهار ِ غریبی است
آسمان در کویر هم زار می‌زند
شاید به درد ِ من
شاید به درد ِ تو
شاید به درد ِ این سرزمین
و شاید…
***

پ.ن. این شعر ادامه‌ی تلخ و تندی دارد. وقتی که “عبدالله یوسف‌زادگان” آزاد شد -اگر عمر و فرصتی بود- ادامه‌اش را می‌آورم.


منبع: وبلاگ رند بازاری

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

عبدالله یوسف‌زادگان را آزاد کنید / فاطمه شمس



شد شصت روز. حتی فکرش را هم نمی‌کردم روزی که خبر بردنت را دادند، شصت روز بعدش در حالی برایت بنویسم که زهری تازه به جانم ریخته باشند و تو هم هنوز در انفرادی باشی. حالا تنها باید برای هر دوتان بنویسم: ای خراسان که‌ات بدین روز افکند. دیگر شصت و سه بار افاقه نمی‌کند برای هیچ ترانه‌ای. فریادی تلخ باید. به هر صبح و شب.


برای تو نوشتن، از تو نوشتن، سخت است عبدالله. خیلی. اول به خاطر اینکه مخاطب تویی و دوم برای آن بازی مسحورکننده‌‌ات با کلمات. خاصیت زندان افتادن کسانی مثل تو این است که آدم بعد از ده بار نوشتن و پاک کردن به این نتیجه می‌رسد که مرده شور کلمات را ببرند که شعور اندوه آدم را به سخره می‌گیرند. مقصر تویی که در شعبده بازی‌ات با کلمات بد عادت‌مان کرده بودی. نثر بیهقی‌وارت، اصلا آن زیست بیهقی‌وارت هر نوشته‌ای را و چه بسا هر آدمی را ناخوانا و ملالت‌بار می‌کند.هرکس یک بار با تو به قول خودت به "سیگار- روی" رفته باشد می‌فهمد دلتنگ شدن برای یک صدا، برای یک خنده بلند یعنی چه؟ می‌فهمد رودکی‌خوانی در هوای اردیبهشتی توی راسته انقلاب یعنی چه؟

مانده ام تو که فاتحه سیاست را خیلی وقت پیش خوانده بودی و عطایش را به لقایش بخشیده بودی دیگر چرا افتادی آن تو؟ تو که می‌گفتی سرت به کتابت باشد تا چیزی شوی و از این ناچیزها نخوری. حرف مال امسال و پارسال نیست. از همان روز اولی که دیدمت، کی بود؟ تابستان هشتاد؟ یا قبلش؟ از همان دوره انجمن می‌گفتی بی‌خیال. بنشین کمی کتاب بخوان، شعر بخوان، شعورت زیاد شود. درد مملکت ما بی‌شعوریست.

از همان روزها بود که شعرخوانی‌ها شروع شد، که تو زنگ می‌زدی و من غزل می‌خواندم. همان روزها که تو حسین منزوی آوردی برایم. گفتی این ها را بخوان غزل‌هایت جان بگیرد. اولش با آن خط خرچنگ قورباغه‌ات اسمت را نوشته بودی معلوم بود از کتابخانه شخصی‌ات کش رفته‌ای کتاب‌ها را. نصف کتابخانه من به اسم توست پسر. حتی اینجا. این ور دنیا هم کمتر کتابیست که باز کنم و آن الف کشیده یوسف‌زادگان اولش نباشد. از کتاب خواندن افتاده‌ام. افتاده‌ام به خاطره‌نویسی." من او"ی امیرخانی را یادت هست؟ آن عصر دم کرده تابستان هشتاد که رفتیم خریدیمش و همان شب نشستم سیصد صفحه اش را خواندم. آن نمایشگاه کتاب را چی؟ پارسال که با زهرا سه تایی رفتیم و هی کتاب خریدیم و تو هی به ناشرها و کتاب‌های مزخرفی که درآمده بود متلک انداختی و غر زدی. تو که مدت‌هاست رفته‌ای. زهرا را هم که نیست. من چه کنم با این همه بی‌شمایی؟ بی‌معرفت‌ها!

ای عبدالله!
دلم صدایت را می‌خواهد. دلم می‌خواهد بیایی غر بزنی بگویی غزل تصویری بگو. شده‌ام عین خروس لنگ. روح و دلم می‌لنگد از وقتی رفته‌ای. او گفته بود همان اول حلاج‌وار به عشق اعتراف خواهی کرد. شعر که کم نمی‌آوری توی انفرادی ها؟ سعدی جواب می‌دهد؟ اگر دری به تخته‌ای خورد و این پست را آن‌جا خواندی این شعری هم که این زیر گذاشتم برای زمزمه کردن توی سلول بد نیست. انگار راست کار خودت گفته این شعر را شفیعی.

ضمنن من موسیقی خوب کم آورده‌ام. آن رنگارنگ‌ها را از کجا می‌آوردی؟عاشورپورهایم کهنه شد از بس گوش دادم. این همه دیر می‌آیی نمی‌گویی کتابفروشی‌های زیرپل کریم خان و راسته انقلاب دل‌شان برایت تنگ می‌شود؟ چه می‌خوانی این روزها؟ شنیدم لاغر شدی و ریشی اساسی به هم زده‌ای... اه چقدر حرف و سوال مانده روی دلم.

حلاج‌وار زی عبدالله. خسته مباد جان و تنت. چیزی نمانده. مانده باشد هم غمی نیست. دیوانه‌وار زی. یعنی عشق‌بازی کن با زنجیر.

حلاج
دیدمت میان رشته‌های آهنین:
دست بسته،
خسته،
در میان شحنه‌ها.
در نگاه خویشتن
شطی از نجابت و پیام داشتی.
آه،
وقتی از بلند اضطراب
تیشه را به ریشه می‌زدی،
قلب تو چگونه می‌تپید؟
ای صفیر آن سپیده تو خوش‌ترین سرود قرن!
شعر راستین روزگار!
وقتی از بلند اضطراب
مرگ ناگزیر را نشانه می‌شدی،
وز صفیر آن سپیده دم
جاودانه می‌شدی،
شاعران سبک موریانه جملگی
با: بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها،
با: گسسته حور عین ز زلف خویش تارها،
در خیال خویش
جاودانه می‌شدند!
آنچه در تو بود،
گر شهامت و اگر جنون
با صفیر آن سپیده
خوش‌ترین چکامه‌های قرن را سرود.


حلاج
در آینه دوباره نمایان شد:
با ابر گیسوانش در باد،
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی؟
که سال‌هاست
بالای دار رفتی و این شحنه‌های پیر
از مرده‌ات هنوز
پرهیز می‌کنند.
نام تو را به رمز
رندان سینه‌چاک نشابور
در لحظه‌های مستی
- مستی و راستی –
آهسته زیر لب
تکرار می‌کنند.
وقتی تو روی چوبه دارت
خموش و مات
بودی،
ما:
انبوه کرکسان تماشا،
با شحنه‌های مامور:
مامورهای معذور
همسان و همسکوت
ماندیم.

خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید.
در کوچه باغ‌های نشابور
مستان نیم‌شب، به ترنم
آوازهای سرخ تو را
باز
ترجیع‌وار زمزمه کردند.
نامت هنوز ورد زبان‌هاست.

سال 48- تهران- از مجموعه در کوچه باغ‌های نشابور/ محمدرضا شفیعی کدکنی


منبع: وبلاگ نیم‌دایره

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

تداوم بازداشت انفرادی عبدالله یوسف‌زادگان پس از دوماه

عبدالله یوسف‌زادگان با خانواده خود در زندان اوین ملاقات کرد.

وی که با گذشت دو ماه از بازداشتش هنوز در سلول انفرادی به سر می‌برد، پس از بازداشت به دلایل نامعلوم به بازداشتگاهی در مشهد منتقل شد و 20 روز پیش مجددا به بند 209 زندان اوین در تهران منتقل گشت و بازجویی‌هایش ادامه دارد.

به گفته خانواده یوسف‌زادگان وی در سلامت کامل به سر می‌برد اما دچار کاهش وزن شده‌است و در شرایطی که هیچ اتهامی را به خود وارد نمی‌داند از تداوم بازجویی‌های تکرارشونده و ایجاد وقفه در تحصیلات دانشگاهی‌اش ناراضی است.

گفتنی است تاکنون 185 دانشجوی المپیادی و تعدادی از فارغ‌التحصیلان مدارس فرهنگ کشور با امضای نامه‌های جداگانه‌ای خطاب به ریاست قوه قضاییه خواستار آزادی فوری عبدالله یوسف‌زادگان شده‌اند و تعداد زیادی از دوستان وی با اتشار یادداشت‌هایی به بازداشت او اعتراض کرده‌اند.

عبدالله یوسف‌زادگاه از نخبگان فرهنگی کشور، دارنده مدال طلای المپیاد ادبی و دانشجوی ممتاز کارشناسی ارشد حقوق در دانشگاه علامه طباطبایی است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

خبر کوتاه بود / دکتر امیر نیک‌ پی

خبر کوتاه بود : دستگیر شد و.....
نمی‌دانم چرا و شجاعت پی‌گیری هم ندارم...
اما می‌خواهم سخنی را تکرار کنم که چندی است دانشجویانم از زبانم می‌شنوند....
من به شما آموزش می‌دهم ، شما هم می‌توانید و باید به من آموزش دهید....
مثال : یوسف‌زادگان... کسی که نگاهم را به اجزاء فرهنگ ایران تغییر داد....
او که دانشجوی من بود روزی وارد دفترم شد و کتابی به من هدیه کرد : «بخارای من، ایل من»
اثر محمد بهمن‌بیگی......
و این شد آغاز آشنایی من با «پیامبر عشایر ایران» و پیامدهایش ....
چند روزی است که سخت دلتنگ او هستم.....

میخوام برم شیراز....
آثارش را کنارم چیده‌ام.....
منتظرم یوسف‌زادگان بیاید برایم ورق بزند...
ببخشید... یک کتاب دیگر هدیه کند.


۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

هر چه خلاف‌آمد عادت بود، قافله‌سالار سعادت بود / حامد

داشتم مخزن‌الاسرار می‌خواندم، و این چهارمین باری است که می‌نویسم و نمی‌دانم که آیا به اشتراک می‌گذارم یا نه !
شعر چون به وصف اين حالت رسيد :
جسم‌ات را پاک‌تر از جان کنی / چون که چهل روز به زندان کنی؛
«هم قلم بشکست و هم کاغذ دريد» !

آری دوره‌ای است که حرف نظامی بسیار فهمیدنی است چون که می‌نالد :
مرد به زندان شرف آرد به دست / یوسف ازین روی به زندان نشست

با آرزوی آزادی‌ات ای عزیز، و برای دل‌گرمی عزیزان و دوستان
از خمسه‌ی نظامی، مخزن‌الاسرار، این چند بیت را اینجا می‌آورم.

دل که نه در پرده وداع‌اش مکن / هر چه نه در پرده سماع‌اش مکن
شعبده‌بازی که در این پرده هست / بر سرت این پرده به بازی نبست
دست جز این پرده به جائی مزن / خارج از این پرده نوائی مزن
بشنو از این پرده و بیدار شو / خلوتی پرده‌ی اسرار شو
جسم‌ات را پاک‌تر از جان کنی / چون که چهل روز به زندان کنی
مرد به زندان شرف آرد به دست / یوسف ازین روی به زندان نشست
قدر دل و پایه جان یافتن / جز به ریاضت نتوان یافتن
سیم طبایع به ریاضت سپار / زر طبیعت به ریاضت برآر
تا ز ریاضت به مقامی رسی / که‌ات به کسی درکشد این ناکسی
توسنی طبع چو رام‌ات شود / سکه‌ی اخلاص به نام‌ات شود
عقل و طبیعت که تو را یار شد / قصه‌ی آهنگر و عطار شد
کاین ز تب‌اش آینه‌روی‌ات کند / وان ز نفس غالیه‌بوی‌ات کند
در بنه طبع نجات اندکی است / در قفس مرغ حیات اندکی است
هر چه خلاف‌آمد ِعادت بود / قافله‌سالار سعادت بود
سر ز هوا تافتن از سروری است / ترک هوا قوت پیغمبری است
گر نفسی نفس به فرمان توست / کفش بیاور که بهشت آن ِ توست

به امید دیدار
حامد