۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

آری! اینچنین بود برادر… / شعری از احمد قدیانی برای عبدالله یوسف‌زادگان



برادرم!
عبدالله!
نیستی که ساکت و صبور
گوش کنی
نیستی که به سان ِ همیشه
سبکبارم کنی
دیری است که نیستی…
رود ِ دردها را در تنگنای ِ سینه
پس ِ سدّ ِ بغض‌ها به بند کردم
تا لحظه‌ی ِ رهایی‌ات
در تو این دریای ِ تلخ را سرریز کنم.
دیگران را
تحمل ِ چشیدن ِ این همه تلخی نیست!
*
بی‌تو سنگ ِ صبور شده بودم
اما امروز
بغض ِ این سنگ دیگر ترکید.
تکه تکه شد و ترکشش
شیشه‌ی ِ سکوت ِ سنگینش را گسیخت.
در انتظار ِ یاری ِ دوباره‌ی ِ تو یارا
بار ِ هستی را به دوش می‌کشید،
خبر رسید:
قاتل ِ گل‌های ِ سرخ
“زهرا”یت را دزدید!
آری در قاموس ِ او
چاره‌ی ِ شکستن ِ کوهی چون تو
پرپر کردن ِ گل ِ سرخی است!
*
برادرم!
عبدالله!
هرچند بهار را
اجازت ِ ورود ِ به زندان نیست
ولی اینجا بهار ِ غریبی است
آسمان در کویر هم زار می‌زند
شاید به درد ِ من
شاید به درد ِ تو
شاید به درد ِ این سرزمین
و شاید…
***

پ.ن. این شعر ادامه‌ی تلخ و تندی دارد. وقتی که “عبدالله یوسف‌زادگان” آزاد شد -اگر عمر و فرصتی بود- ادامه‌اش را می‌آورم.


منبع: وبلاگ رند بازاری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر