۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

تا آزادی عبد / کوشا اقبال

بیشتر از ده سال است که عبد را می‌شناسم. از روز اولی که آمد بدون مقدمه و مجامله یقه‌ی مرا در حیاط مدرسه گرفت و گفت که شما در کلاس دینی حرفت را بد بیان کردی؛ گفت: "نجویده و ناشمرده بیان کردی"؛ فهمیدم این پسر آدم جالبی ست، محکم است و می‌شود روی‌اش حساب کرد. همان هم شد. سال از پی سال رفاقت‌مان محکم‌تر شد. تا این که عصرها عبد می آمد به خانه‌مان در ایوان می‌نشستیم قهوه می‌خوردیم و گپ می‌زدیم و می‌خندیدیم، ساعت‌ها و ساعت‌ها.

سبک زنده‌گی‌مان فرق‌های فراوانی داشت، او سنتی‌تر بود، یعنی تابوهای سنت برایش قابل‌فهم‌تر و کم‌آزار تر بود. لباس پوشیدن‌مان، حرف زدن‌مان، سیگار کشیدن‌مان، درس خواندن‌مان. همه چیزمان از زمین تا آسمان فرق داشت. باری، چون هر دو از قضاوت‌های طبقاتی و اعتقادی خالی بودیم رفاقت‌ها کردیم. هم‌دیگر را دست زیاد می ‌نداختیم اما احترامی در عمیق‌ترین لایه‌های باورهامان بود نسبت به هم. برای عبدالله انسان منهای عقیده ارزش دارد، برای همین است که انقدر موجود نازنین و باارزشی ست. و این دقیقن یکی از بزرگ‌ترین گمشده‌های عرصه‌ی سیاست‌ورزی ماست. وقتی که در عمل، حتی در فعالیت‌های "حقوق بشری" می‌بینیم که کم‌ارزش‌ترین چیز انسان بودن انسان‌ها و باارزش‌ترین چیز اعتقادات و گذشته و خط و ربط سیاسی و خانوادگی افراد است، چه در بین بی‌دینان و چه با دینان. اما چرا عبد این‌طور نبود؟ شاید چون رمان می‌خواند، خیلی هم می‌خواند. مهم‌تر از خواندن چه‌طور خواندنش بود.

رمان هرگز برایش یک ابژه‌ی پژوهش و شناخت نیست یا چیزی که از سر وظیفه بخواند تا بداند، بلکه کسری از زمان زنده‌گی ست برای‌اش که در متن جریان دارد. بی سیاه و سفید و بی پیش فرض و بی دل-هره و بی خودخواهی. این عبد است. آدمی که در کتاب‌های اش ورق می‌خورد و انسان بهتری می‌شود چون در هر کتاب می‌آموزد که کمتر به باورهای مردم کار داشته باشد و بیش‌تر به آدم بودن شان. فکر نکنید شما هم این‌طورید، نیستید. من که نیستم. کار سختی ست. تمرین دمکراسی ست، همان چیزی که ما کم داریم. چیزی که من به آن می‌گویم پایه‌های اخلاقی و روانی دمکراسی. عبد حقیقتن دمکرات است؛ به معنی انسانی و عمیق کلمه.

چقدر دلم می‌خواست زیر این رگبار بهاری پاریس عبد از در می‌آمد و بهمن سوییسی‌ای می‌زدیم با هم و می‌خندیدیم به ریش زمین و زمان. گیر می‌دادم که بعضی از این غزل‌سرایان معاصر که دوست داری مزخرف محض اند و او با دقت به دلایل‌ام گوش می‌داد و می‌رفت توی خودش و من از دل اش در می‌آوردم؛ یا آن اواخر که سوال‌های اخلاقی سخت سخت می‌پرسید و من از جواب می‌ماندم و خودش با مثالی گره را باز می‌کرد.

چند روز اول مدام فکر می‌کردم، عبد با آن ذهن حساس و ظریف در زندان و انفرادی چه برسرش می‌آ‌ید. گفتم نگران‌ام برای اش. الان اما گمانم آن قدر زمان گذشته است که بازجوی اش فهمیده باشد چه نازنین انسانی ست عبد. لابد در محیط زندان و بازجویی هم تاثیر کرده است حالا.

در فلسفه‌ی ذهن نظریه‌ای بدیع هست به نام "فرضیه‌ی ذهن گسترده" که می‌گوید ذهن شما صرفن در جمجمه‌تان نیست، در ابزار و افرادی که با آن ها فکر می‌کنید هم هست. به این می‌گویند سیستم‌های شناختی جفت-وار. مثلن رابطه‌ی شما و لپ‌تاپ تان یا رابطه‌ی کسی که آلزایمر دارد با دفترچه‌ی یادداشتش (که بر فرض همه جا با اوست). همچنین اگر سال‌های زیادی با کسی فکر کرده باشید و بدانید او همیشه در دسترس شماست حافظه‌ی او می‌شود بخش برسازنده‌ی حافظه‌ی شما، ادعا این است که
دلیلی نداریم که ذهن را محدود به دستگاه عصبی فرد بدانیم. عبد برای من این‌طور شده بود: بخشی از ذهن ام. مثلن، تاریخ کم می‌خواندم و وقت‌اش را می گذاشتم روی چیزهای دیگر چون می‌دانستم عبد با آن ذهن درخشان و دقیق و آن سخاوت و حضور مهربان‌اش آن‌جاست و با اس‌ام‌اسی به اطلاعاتی که لازم دارم می‌رسم. یک تکه از ذهن من در سلول انفرادی ست، در زندانی ست در مشهد. نمی‌توانم فکر کنم. نمی‌توانم سال را نو کنم. نمی‌توانم درس بخوانم.


۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

دوام ناتمام شب / سیدمحمدرضا بنی طبا

از 209 که آزاد شدم، با لبخند آمد به دیدنم وکتابی به یادگار داد. این روزها در انتظار لحظه ای هستم که من به دیدنش بروم وبه رویش بخندم و کتابی به یادگار بدهم.
غزلی که یادگار آن روزهایم است تقدیم می‌کنم به رفیقی که خاطرات دبیرستان بی نامش ورق نمی‌خورد :

دوباره مکر میله‌ها، دوباره هجو زندگی
هجوم وحشیانه‌ی قبیله‌ی درندگی

دوام ناتمام شب، میان آسمان شهر
به بند برده روز را برای عرض بندگی

هوای زهر خورده در مشام ذهن متهم
ندیده سینه‌ای دگر نفس بدین گزندگی

به پشت میله‌ها منم،غزل ولی به بند نیست
دوباره می‌سرایم از امید و صبر و زندگی

همای مدتی اگر قفس گزید و رام شد
نمی‌رود زخاطرش، پریدن و پرندگی

اگرچه راه رود را به گزمه بسته محتسب
بشورد و روان شود، رونده را روندگی


بزرگ‌ترین چیزی که از عبد آموخته‌ام بی‌دریغ زیستن است / نوشته‌ی یکی از دوستان

عبدالله دوست بی‌نظیری است. این را گمانم هر کس با او آشناست تایید کند. گذشته از اینکه ذاتا موجود جذاب و متفاوتی است، بی آنکه بخواهد یا بخواهی، مسیرش را خیلی ماهرانه از میان هزاران آدم اطراف‌ات باز می‌کند و خیلی زود به دایره‌ی نزدیک‌ها وارد می‌شود. عبد در زندگی هر یک از اطرافیان‌‌اش یک اتفاق است. از همان اول، چنان بی‌چشمداشت محبت می‌کند و همراه است که انگار این رفاقت نو-پدید، سابقه‌ای ده‌ها ساله دارد. بی‌دریغ دوستی می‌کند و اندیشه‌ی آدم‌های اطراف‌اش را بی هیچ منتی رشد می‌دهد.

عبد از زیستن آنچه آموخته ابایی ندارد. در مدتی که می‌شناسم‌اش ندید‌ه‌ام برای خوشایند کسی و یا حتی برای دل‌خوش‌کردن ِ خودش کاری را انجام بدهد. بزرگ‌ترین تفاوت‌اش با خیلی از آدم‌ها این است که خودش خودش را ساخته، سر تا پا. هرچه را درست بداند خودش آن را جسته و حقیقت یافته و به همین خاطر اگر به چیزی یقین داشته باشد سر سوزنی از آن کوتاه نمی‌آید.

ذهنی کنجکاو و به قول خودش جوال دارد که به هزاران کنج سرک کشیده است. به همین خاطر همیشه و در هر باب، حرف قابل‌تاملی برای گفتن دارد. زندگی‌اش سرشار از تجربه‌ها و آدم‌های گونه‌گون است و خودش را از آزمودن هیچ‌چیز محروم نمی‌کند.

یقین دارم عبدالله از آن آدم‌هاست که بر خلاف بسیاری از ما، سال‌ها بعد - وقتی سال‌خورده شده و لابد عینکی و شاید کچل، و نشسته گوشه‌ای، تاریخ عصر سامانی یا دوران مشروطه را می‌جود - به هیچ وجه احساس خسران نخواهد کرد از اینکه زندگی‌اش چه خالی گذشت و چه بی‌اتفاق.
گفتم که. او بی‌دریغ زندگی می‌کند.


۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

لطفاً جای خالی را با ... مناسب پر کنید / آنی

حافظه‌ی من را باید سنگسار کنند که یادم می‌آید چنین روزی دو سال پیش رفتیم سینما. فیلم دایره زنگی.
نوشتم که حافظه‌ام را به رخ حافظه‌ات بکشم. که گاهی تصحیح می‌کنی روایت راویان حاضر در صحنه‌ی تاریخ را. و ما عادت نداریم تعجب کنیم. عادت هم نداریم نشان به آن نشان که می‌دهی شک کنیم.
این روزها دستخطت در صفحه‌ی اول کتاب‌ها و سی‌دی‌های "عبد نشان" ما را کلافه کرده....
یک جای دیگر هم گفته‌ام. بعضی کافه‌ها انگار به این نیت ساخته می‌شوند که تو پیداشان کنی. این روزها این کافه‌ها دنبال حافظه‌ی ما راه می‌ا‌فتند. قهوه‌هایشان به سق‌مان می‌چسبد و تا اطلاع ثانوی هیچ سیگاری از گلویمان پایین نمی‌رود...
آن نق و غرهای ما و این تعلیق تو در هزارتوهای مهجور و پرت‌افتاده که در سفرها به راه می‌اندازی تا تنها کاشی بازمانده از فلان دوره‌ی تاریخی را پرده‌نمایی کنی، خر حافظه‌ی ما را گرفته پسر...

حافظه‌مان را گواه این روزهای بی‌خاطره می‌گیرم.
بی‌تاب‌ایم و دلتنگ.


طوطی‌های سبز / یادداشت یکی از دوستان عبدالله

من آشنایی زیادی با یوسف‌زادگان نداشتم، در واقع وقتی که دستگیر شد، متوجه شدم که صاحب مدال طلای ادبیات بوده. چند باری به دعوت یکی از دوستان به عنوان عضو افتخاری، در جلسه خیریه تازه تاسیس ما شرکت کرد. توی یکی از همین ملاقات‌ها بود که یک کتاب از کیفش درآورد و به من داد : «طوطی‌های سبز». آن موقع فکر کردم شاید چون تنها عضو علوم انسانی خوانده گروه هستم، کتاب به من امانت می‌دهد، یا چون خیلی جوش می‌زنم، چه می‌دانستم این رسم و سنت دیرینه‌ی اوست... کتاب را ابتدا تورقی کردم، گشودن آن همان و جاری‌شدن رود اشک همان ! کتاب شرح خاطرات نویسنده‌ی آن، «جینو استرادا»، یک جراح ایتالیایی است که برای سازمان ملل و در جاهایی مثل افغانستان، کردستان عراق، بوسنی، روآندا، غزه و غیره کار کرده است. گمان کنم خواندن «طوطی‌های سبز» 17 شب طول کشید. تقریبا هر شب با گریه به بستر می‌رفتم... یوسف‌زادگان کتاب را با دقت عجیبی خوانده بود، جا به جا ویرایش کرده بود و حتی عناوین فصولی را که به نظرش نامناسب آمده بود، اصلاح کرده بود...

نمی‌دانم چرا حس می‌کنم میان خاطرات استرادا و دربند بودن دوستانم ارتباطی است، نمی‌دانم چرا حس می‌کنم همه از یک منطق آب می‌خورند... استرادا در یکی از تلخ‌ترین خاطراتش از «طوطی‌های سبز» حرف زده بود. «طوطی‌های سبز»، نام مین‌های ویژه‌ای است که به همت دولت ایتالیا، اختصاصا برای به دام انداختن کودکان طراحی شده‌اند و به طور وسیعی در افغانستان و کردستان عراق پخش شده ‌ند. مهندس طراح، برای مین‌ها باله‌های مخصوصی طراحی کرده که وقتی از هواپیما رها می‌شوند در هوا چرخ می‌خورند و با لطف دلپذیری به زمین می‌نشینند. کودک از شکل عجیب این شیء سبز رنگ که تفاوت زیادی با دیگر انواع مین دارد به وجد آمده و با آن بازی می‌کند. سلاح مهلک، طوری طراحی شده که پس از آنکه مدتی توی دست ماند، پس از «به اندازه‌ی کافی دستمالی شدن» توی دست کودک منفجر می‌شود. استرادا نوشته بود که حال و روز مهندسی را که در اطاق خویش ابعاد «مینی برای منفجر شدن در دستان کودک پس از بازی» را تنظیم می‌کند، نمی‌فهمد. باری من در میانه‌ی هجوم گریه و درد به یوسف‌زادگان پیام دادم که « کتاب‌گرفتن از شما از اول اشتباه بود...» و کمی بعدتر پیام دادم که «نه، نمی‌بایست شما را به سبب شناساندن کراهت دنیا سرزنش می‌کردم، تقصیر شما چیست که جهان این‌همه زشت است؟ ببخشید...»

«طوطی‌های سبز» که عبدالله یوسف‌زادگان این‌همه از «کم خوانده شدنش» در جامعه‌ی فرهنگی ایران شکایت داشت، به واقع زندگی مرا تکان داد. شاید دو سالی می شد که به سبب دردهای روحی شخصی، دست از مطالعه کشیده بودم. «طوطی‌های سبز» مرا با کتاب، و البته با زندگی دوباره پیوند زد. فرصت نشد از یوسف‌زادگان به اندازه کافی تشکر کنم...

جینو استرادا در خاطراتش نوشته که زمانی در بوسنی، در بیمارستان در شهری که تقریبا از سکنه خالی شده بود، مشغول رسیدگی به زخمیان بوده که یکی از همکارانش چیز عجیبی به وی نشان می‌دهد. در فاصله‌ی چند صد متری بیمارستان، با دوربین کودکی پنج - شش ساله را می‌بینند که بی‌توجه به جنگ، جامانده از فرار سراسیمه، لای برف‌ها به بازی مشغول است. سر می‌خورد و «قیهه» می‌کشد. کودک در مقابل چشم‌های ناباور استرادا و دیگران ظرف چند دقیقه هدف تک‌تیراندازی قرار می‌گیرد و مغز و خونش با هم به روی برف ها می‌ریزد...

بعدها پس از دستگیری تک‌تیرانداز، خبرنگاری از وی سوال می‌کند، چه چیزی باعث شلیک گلوله به مغز کودکی شش ساله است؟ پاسخ این است : کودک روزی بیست ساله خواهد شد، و در جبهه‌ی مقابل تفنگ به دست می‌گیرد... باری، حتما با همین منطق است که امثال یوسف‌زادگان امروز خاک انفرادی می‌خورند، با این منطق که دانشجوی نخبه‌ی امروز، فردا نویسنده‌ای خواهد شد، قلم به دست خواهد گرفت و چیزهایی خواهد نوشت که لاجرم «منطق به بند کشیدن اندیشه» را زیر سوال خواهد برد...


۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

ولنتاین هسته‌ای / خاطره‌ی زوبین نصیری از عبدالله

به جرأت می توانم بگویم که هیچ یک از اقوام و دوستان عبدالله را نمی توانید پیدا کنید که با نگاه کردن به کتابخانه‌اش به یاد او نیفتد. هدیه دادن محصولات فرهنگی بالاخص کتاب یکی از عادات زبان‌زد عبد است. من هم به واسطه رفاقت صمیمانه‌ای که با او دارم طعم شیرین تبحر او در انتخاب کتاب مطابق با سلیقه هدیه‌گیرنده را بارها چشیده ام. در یکی از سفرهایش به مشهد که اکنون محبس او شده است کتابی با عنوان شورای امنیت سازمان ملل متحد و تحولات افغانستان (از زمان اشغال افغانستان توسط شوروی سابق تا اولین انتخابات) برایم سوغاتی آورد. هدیه‌دادن چنین کتابی به یک دانشجوی حقوق بین‌الملل بی‌شک ریشه در حسن انتخاب هدیه‌دهنده دارد ولی اهمیت اصلی‌اش این است که عبدالله این کتاب را از کجا پیدا کرده است؟ پشت جلد کتاب نوشته ناشر: محمد ابراهیم شریعتی افغانی. در واقع گردآورنده که از اتباع افغانستان است خود ناشر کتاب در ایران بوده است پس قاعدتاً در کتاب فروشی های معمول که محل مراجعه ماست پیدا نمی شود به علاوه کتاب درسی هم نیست که بتوان از کتاب‌فروشی‌های فروشنده این نوع کتاب ها خریدش و برای پیدا کردن چنین کتاب مرجع مفیدی باید کتاب شناس حرفه‌ای بود که البته عبدالله هست. پیشتر هم کتاب افغانستان و هفت سال سلطه طالبان نوشته وحید مژده را به من معرفی کرد که خواندنش به علت نگارش به فارسی رایج میان افغان ها علاوه بر نکاتی که از آن یاد گرفتم لذتی فراوان بردم و همیشه بعد از نام نویسنده نام عبدالله را در خاطرم تداعی می کند.
یکی از عادات رایج در دوستی من و عبدالله خرید کتاب های عبد فی‌المجلس بود. گاه می دیدم کتابی در دست دارد و یا آورده که به من نشان بدهد بدون اینکه اجازه هر واکنشی به او بدهم فی المجلس به بیع قطعی با اسقاط کافه خیارات از او می خریدم و ثمن‌اش را فی‌الفور می پرداختم و عبدی با محبت هم البته اعتراضی نمی کرد. جالب اینجاست که یکبار پدر هم فی المجلس یکی از کتاب های عبدالله را خرید. این خریدهای فی المجلس به آنچان سرعتی انجام می شد که عبد فرصت تعارف برای اهدا کتاب را هم پیدا نمی کرد. دلیل این سرعت هم معمولاً این بود که عبدالله رنج گشتن و پیدا کردن کتاب های خواندنی نایاب و کم یاب و کم شمارگان را کشیده بود و ما هم مترصد فرصتی بودیم که گنج عبدی را نابرده رنج تصاحب کنیم.
از بهمن ماه سال قبل با یکی از دوستان قرار گذاشته بودم نوروز امسال کتاب در تیر رس حادثه (زندگینامه سیاسی قوام‌السلطنه) را با هم بخوانیم. با رسیدن موعد و بعد از آنکه 70 صفحه ای از کتاب را خوانده بودم. بر حسب اتفاق چشمم به صفحه اول کتاب افتاد و ای دل غافل... عبدی کتاب را نوروز 86 به من عیدی داده بود و من فراموش کرده بودم که هدیه‌اش را در نوروز بی عبدالله می خوانم. در تقدیمیه نوشته بود: "عید بر عاشقان مبارک، عاشقان عیدتان مبارک" بغض گلویم را گرفت.
اما خاطره ای که مرا واداشت این پست را بنویسم هدیه بود که در ولنتاین سال 86 از عبدالله گرفتم. شاید تعجب کنید. در عید عشاق یا ولنتاین بر خلاف آنچه در ایران رایج شده است فقط عشاق به هم هدیه نمی دهند گرچه در اکثر ممالک دنیا اغلب این چنین است اما این رسم هم رایج است که بسیاری از دوستان صمیمی یادگاری‌هایی به یکدیگر هدیه می دهند. ظاهراً عبد در همین روز کتابی پیدا کرده و مثل همیشه در پرسه های فرهنگی اش به یاد من بوده و کتاب را باب طبع من دیده و به دنبال بهانه ای بوده که بخرد و به من هدیه دهد و چیزی به ذهنش نرسید الا استناد به رسوم ولنتاین به روایت اقلیت. صیح 25 بهمن 86 زنگ زد که خانه بمان که دارم برایت هدیه ولنتیان می آورم. آمد کتابی در دست: "دیپلماسی هسته‌ای: 678 روز مدیریت بحران هسته‌ای" چاپ معاونت پژوهش‌های بین‌الملل مرکز تحقیقات استراتژیک مجمع تشخیص مصلحت نظام. کتاب در مورد عملکرد دوره تصدی حسن روحانی در پرونده هسته‌ای است و البته سخت باب طبع من. غریب‌ترین هدیه ولنتاینی بود که تا به حال گرفته ام و احتمالا خواهم گرفت همین مرا واداشت اصرار کنم اول کتاب برایم بنویسد به چه مناسبتی به من هدیه داده است. نوشت:
در ولنتاین هزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدی تقدیم شد به رفیق قدیمی و صمیمی، زوبین نصیری...
این بحران به معنای واقعی کلمه "هسته‌ای" هنوز هم ادامه دارد.
تا چه شود.
امضا
بیست و پنجم بهمن.

به امید آزادیش.


خاطره‌ای با عبدالله / علی

توی ماشین بودیم
بوی جوی مولیان گوش می‌کردیم، دو صدایی بنان و مرضیه
گفت خدا هر دو را رحمت کند
گفتم مرضیه که زنده است
گفت استاد روح الله خالقی را
گفتم خدا هر سه را رحمت کند، رودکی را هم
گفت خدا هر چهار را رحمت کند، امیر اسماعیل سامانی را هم

میر سرو است و بخارا بوستان / سرو سوی بوستان آید همی


۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

آن‌ها حتی اوین هم نبودند


امروز که عکس‌های هفت‌سین خانواده‌های زندانی‌ها را پشت در زندان اوین دیدم با خودم گفتم می‌بینی؟ حتی زندانی‌ها هم گاهی می‌شود که از همدیگر خو‌ش‌شانس‌تر و خوشبخت‌تر باشند. مثلن آن‌هایی که توی اوینند به نظرم خوشبخت‌ترند از آن‌هایی که توی زندان‌هایی مثل رجایی‌شهر و مشهد و شیراز و اصفهان و شهرستان‌های دیگر حبسند. حداقل چهارتا تجمع پشت درهای بسته زندان برگزار می‌شود و شاید اگر زندانی‌ها گوش‌هایشان را خوب تیز کنند و به دیوار سلول بچسبانند حتی صدای الله‌اکبر عزیزانشان را هم بشنوند. نشنوند هم سر هر جشن و عیدی که می‌شود ته دلشان می‌گویند: حتمن آمده‌اند پشت در.

حتی این‌هایی که از اوین آزاد شده‌اند هم تایید کرده‌اند که زندانی وقتی توی اوین باشد، انگار یک جوری خواهر و مادردار است و بی‌صاحاب نیست. وضعیت سلول‌ها تا حدود زیادی استاندارد است و غذایش هم ظاهرن بد نیست. گرچه زندان، هر چه باشد سخت و نفس‌گیر است. اما این عوامل هم بی‌تاثیر نیست. دیروز سر سال تحویل دلم برای همه آن زندانی‌هایی که توی زندان‌های دیگر غیر از اوین سالشان را تحویل کردند خیلی گرفت.

آن‌هایی که به طور خاص جلوی چشمم بودند مسعود باستانی بود و احمد آقای زیدآبادی که هر دو در زندان رجایی‌شهر سالشان را تحویل کردند و دوست نازنینم عبدالله یوسف زادگان که هنوز نمی‌دانم توی کدام زندان مشهد دعای سال تحویلش را خواند. خواستم اینجا بنویسم حتی اگر کسی پشت در زندانتان هفت سین نینداخت، حتی اگر ته دلتان فکر کردید کسی پشت در نیست، اما همگی یاد تک‌تک‌تان بودیم.دور یا نزدیک. فرقی نمی‌کند.دلمان با شما و خانواده‌هایتان بود.

پ.ن.مشهد این چند روز بدجوری سرد شده. عبدالله سرمایی‌ست و یک باد بهش بخورد هفت روز می‌افتد. نمی‌دانم توی کدام زندان حبسش کرده‌اید، لباس و وسیله که نگذاشتید بهش برسانند،‌ لااقل لطف کنید بهش به قدر کافی پتو بدهید که سرما نخورد. خیلی ممنون.


منبع: وبلاگ فاطمه شمس



۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

بی‌خبری از وضعیت بازداشت عبدالله یوسف‌زادگان

خانواده عبدالله یوسف‌زادگان اعلام کرده‌اند که بعد از گدشت یک هفته از بازداشت فرزندشان هنوز از مکان نگهداری او اطلاعی ندارند. به گفته آن‌ها پس از یک هفته بازداشت این دانشجو تاکنون اجازه ملاقات به وی داده نشده است و زمان آزادی وی مشخص نیست.

عبداله یوسف‌زادگان،‌ برنده مدال طلای المپیاد ادبی در سال هشتاد و دانشجوی ممتاز فوق لیسانس حقوق دانشگاه علامه هفته گذشته در منزل شخصی خود در تهران بازداشت و به دلیل که هنوز روشن نیست به مکان نامعلومی در مشهد منتقل شده است.

او در تماس آخر خود با خانواده اعلام کرده که حالش خوب است ولی در مورد اتهامات و دلیل و مکان بازداشت خود اطلاعی نداده است.
خانواده یوسف‌زادگان که سال نو را بدون فرزندشان تحویل خواهند کرد از وضعیت نامعلوم او ابراز نگرانی کرده‌اند. در خبری که پیش از این سایت کلمه منتشر کرده بود آمده بود که یوسف‌زادگان در ماه‌های اخیر صرفا به فعالیت فرهنگی مشعول بوده و در هیچ حزب یا گروهی عضویت نداشته است.

منبع: رادیو کوچه


۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

برای تو که محبوس خاک خراسانی



عبدالله!

مسعود سعد و شعرهای خراسانی اش بیش از هر وقت دیگری به دل می نشیند وقتی تو گرفتار بند باشی آن هم در آن خاک...


چون منی را فلک بیازارد
خردش بی خرد نینگارد؟

هر زمانی چو ریگ تشنه ترم
گرچه بر من چو ابر غم بارد

چون بیفسایدم چو مار، غمی
بر دل من چو مار بگمارد

تا تنم خاک محنتی نشود
به دگر محنتیش نسپارد

اندر آن تنگیم که وحشت او
جان و دل را گلو بیفشارد

راضیم گرچه هول دیدارش
دیده ی من به خار می خارد

کز نهیبش همی قضا و بلا
بر در او گذشت کم یارد

سقف این سمج من سیاه شبی است
که دو دیده به دوده انبارد

روز هر کس که روزنش بیند
اختری سخت خرد پندارد

گر دو قطره به هم بود باران
جز یکی را به زیر نگذارد

چشم ازو نگسلم که در تنگی
به دلم نیک نسبتی دارد

شعر گویم همی و انده دل
خاطرم جز به شعر نگسارد

این جهان را به نظم شاخ زند
هرچه در باغ طبع من کارد

از فلک تنگدل مشو مسعود
گر فراوان ترا بیازارد

بد میندیش سر چو سرو برآر
گر جهان بر سرت فرود آرد

حق نخفته است بنگری روزی
که حق تو تمام بگزارد

عیدت مبارک عبدی آزاده‌ ما / فاطمه شمس



عبدالله! عبد! عبدی! چند ساعت فقط مانده به سال تحویل. تو دیگر چرا باید آن تو باشی؟ تو که این همه وقت بیرون بودی. لای کتاب‌هایت بودی. توی نشر چشمه و نی و راسته انقلاب می‌پلکیدی. تو که کاریت نبود به سیاه‌روزی روزگار. چرا باید بروی آن تو؟ نخبه‌کشی تا چند؟

جمعی بی‌قرار بودن با تواند این بیرون. مادرت و خواهرت، همان که همیشه نگران تنهایی‌اش بودی، آمده‌اند مشهد پی کارت را بگیرند. من هی فکر می‌کنم آن‌ها که شهر به آن درندشتی را نمی‌شناسند. چه می‌کنند توی آن شهر بی در و پیکر؟ حتمن رفته‌اند دست به دامان غریب الغربای آن شهر شده‌اند. طعم خاک زندان هارون، هارونیه‌ی توس پیچیده توی دهنم. طعم تلخ غربت. غربتی از جنس مزار اخوان ثالث. می‌فهمی چه می‌گویم؟

چه حال غریبی‌ست. من اینجا غریب افتاده‌ام. تو آنجا غریب محبوس شده‌ای. خانواده‌ات پشت درهای زندان غریبانه دور شهر می‌چرخند به امید گشایشی. درهای زندان را بسته‌اند انگار و قرار است سال تحویل همان جا بمانی. چه حکایتی بود که این‌سان ناجوانمردانه گرفتار شدی. از عصری که دارم هفت‌سین می‌چینم یک لحظه دور نبوده‌ام از خیالت. کتاب‌هایی که مهمور به مهر نام توست دور و بر خانه افتاده. نمی‌شود از سر بیرونت کرد. همه جا هستی. سیاوش کسرایی،‌ کلیات سعدی، نون نوشتن، آفتاب‌پرست نازنین، شب ممکن، کتاب ارواح شهرزاد،

کتاب‌رسان شب‌های تار ببین! هر چه می‌خواندم و می‌رسید از برکت بودن تو بود. چه سری دارد آن خاک غریب‌کش، آن خاک غربت پرور؟ سخت است باور این همه نخبه ستیزی.هر چه باشعور است گرفتار بند است. بندی شعورشانند آدم‌ها.

دلتنگم عبدالله! کاش قبل از دعای تحویل سال بیایی و باز به سعدی تفال بزنی برایمان. خودت می‌نوشتی همیشه که: عبدي افتاده‌اي‌ست آزاده/ نزند كس لگد به افتاده... دیدی چطور لگدمال شدیم رفیق؟ می‌دانم آنجا بودن برای چون تویی مساوی با ناب‌ترین تجربه‌هاست اما جایت این بیرون سخت خالی‌ست. بیا و حال و سال ما را تحویل کن.

این موسیقی از احمد عاشورپور هم برای تو که دوستش داشتی.

عیدت مبارک عبدی آزاده ما


پ.ن. برای کسانی که عبدالله یوسف‌زادگان را نمی‌شناسند باید بگویم که او یکی از باشعورترین و فرهیخته‌ترین و البته غیرتکراری‌ترین آدم‌هاییست که می‌شناسم. همه عبد را به تیزهوشی و خلاقیت بی‌مثال و سواد عمیق و پرمغز تاریخی و ادبی‌اش می‌شناسند. عبدالله در کتاب‌شناسی یک موجود کم‌نظیر است. این را من نمی‌گویم. کتاب‌شناسان بزرگی بر این حرف صحه گذاشته‌اند. او سال 80 توانست مدال طلای المپیاد ادبی را به دست بیاورد. بعد کنکور داد و به رشته حقوق رفت. از دانشجویان ممتاز و خلاق دانشگاه بهشتی بود و به تازگی هم مشغول دوره فوق لیسانس حقوق در دانشگاه علامه تهران بود.ذهن نقاد و خلاق و شیوایی قلم عبدالله را در کمتر دوست نزدیکی یافته‌ام. به شخصه هر آنچه می‌نویسد را بارها می‌خوانم و هر بار لذتش متفاوت از بار قبلی‌ست. نثر او بیهقی‌وار و سعدی‌وار است. از مصاحبت با او بهر‌ه‌ها برده‌ام که وصفش به درازا می‌کشد اگر بخواهم بنویسم. عبدالله بر گردن من یکی حق زیادی دارد. او شریف است و فرهیخته. می‌دانم بارجویانش این را خیلی زود در خواهند یافت که او اهل منطق و گفتگوست نه جنجال و مجادله. سالی که با حبس نخبگانی چون عبدالله آغاز شود سال روشنی نخواهد بود!‌ جای عبدالله در زندان نیست. رفیق آزاده ما را آزاد کنید.


منبع: وبلاگ فاطمه شمس

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

دارنده مدال طلای المپیاد کشوری بازداشت شد

بنا بر اخبار رسیده عبدالله یوسف‌زادگان برنده مدال طلای المپیاد ادبی سال ۸۰ و از دانشجویان ممتاز حقوق دانشگاه شهید بهشتی دیروز صبح در منزل شخصی خود بازداشت شد.

به گزارش کلمه یوسف زادگان که در حال حاضر دانشجوی مقطع فوق لیسانس دانشکده حقوق دانشگاه علامه است صبح دیروز توسط نیروهای امنیتی در منزل شخصی خود بازداشت و به مکان نامعلومی منتقل شد.

گفتنی است کامپیوتر کتاب‌ها و موبایل این دانشجو نیز توقیف شده است. وی در تماس کوتاهی که شب گذشته با خانواده خود داشته خبر از انتقال خود به زندان مشهد داده است. او دلیل مشخصی برای این انتقال ذکر نکرده است.

یوسف‌زادگان که در میان دوستان خود به چهره‌ای فرهنگی شهرت دارد تاکنون در هیچ حزب سیاسی‌ای عضویت نداشته و در طول ماه‌های اخیر صرفا به تحصیل مشغول بوده است.

منبع: کلمه