شد شصت روز. حتی فکرش را هم نمیکردم روزی که خبر بردنت را دادند، شصت روز بعدش در حالی برایت بنویسم که زهری تازه به جانم ریخته باشند و تو هم هنوز در انفرادی باشی. حالا تنها باید برای هر دوتان بنویسم: ای خراسان کهات بدین روز افکند. دیگر شصت و سه بار افاقه نمیکند برای هیچ ترانهای. فریادی تلخ باید. به هر صبح و شب.
برای تو نوشتن، از تو نوشتن، سخت است عبدالله. خیلی. اول به خاطر اینکه مخاطب تویی و دوم برای آن بازی مسحورکنندهات با کلمات. خاصیت زندان افتادن کسانی مثل تو این است که آدم بعد از ده بار نوشتن و پاک کردن به این نتیجه میرسد که مرده شور کلمات را ببرند که شعور اندوه آدم را به سخره میگیرند. مقصر تویی که در شعبده بازیات با کلمات بد عادتمان کرده بودی. نثر بیهقیوارت، اصلا آن زیست بیهقیوارت هر نوشتهای را و چه بسا هر آدمی را ناخوانا و ملالتبار میکند.هرکس یک بار با تو به قول خودت به "سیگار- روی" رفته باشد میفهمد دلتنگ شدن برای یک صدا، برای یک خنده بلند یعنی چه؟ میفهمد رودکیخوانی در هوای اردیبهشتی توی راسته انقلاب یعنی چه؟
مانده ام تو که فاتحه سیاست را خیلی وقت پیش خوانده بودی و عطایش را به لقایش بخشیده بودی دیگر چرا افتادی آن تو؟ تو که میگفتی سرت به کتابت باشد تا چیزی شوی و از این ناچیزها نخوری. حرف مال امسال و پارسال نیست. از همان روز اولی که دیدمت، کی بود؟ تابستان هشتاد؟ یا قبلش؟ از همان دوره انجمن میگفتی بیخیال. بنشین کمی کتاب بخوان، شعر بخوان، شعورت زیاد شود. درد مملکت ما بیشعوریست.
از همان روزها بود که شعرخوانیها شروع شد، که تو زنگ میزدی و من غزل میخواندم. همان روزها که تو حسین منزوی آوردی برایم. گفتی این ها را بخوان غزلهایت جان بگیرد. اولش با آن خط خرچنگ قورباغهات اسمت را نوشته بودی معلوم بود از کتابخانه شخصیات کش رفتهای کتابها را. نصف کتابخانه من به اسم توست پسر. حتی اینجا. این ور دنیا هم کمتر کتابیست که باز کنم و آن الف کشیده یوسفزادگان اولش نباشد. از کتاب خواندن افتادهام. افتادهام به خاطرهنویسی." من او"ی امیرخانی را یادت هست؟ آن عصر دم کرده تابستان هشتاد که رفتیم خریدیمش و همان شب نشستم سیصد صفحه اش را خواندم. آن نمایشگاه کتاب را چی؟ پارسال که با زهرا سه تایی رفتیم و هی کتاب خریدیم و تو هی به ناشرها و کتابهای مزخرفی که درآمده بود متلک انداختی و غر زدی. تو که مدتهاست رفتهای. زهرا را هم که نیست. من چه کنم با این همه بیشمایی؟ بیمعرفتها!
ای عبدالله!
دلم صدایت را میخواهد. دلم میخواهد بیایی غر بزنی بگویی غزل تصویری بگو. شدهام عین خروس لنگ. روح و دلم میلنگد از وقتی رفتهای. او گفته بود همان اول حلاجوار به عشق اعتراف خواهی کرد. شعر که کم نمیآوری توی انفرادی ها؟ سعدی جواب میدهد؟ اگر دری به تختهای خورد و این پست را آنجا خواندی این شعری هم که این زیر گذاشتم برای زمزمه کردن توی سلول بد نیست. انگار راست کار خودت گفته این شعر را شفیعی.
ضمنن من موسیقی خوب کم آوردهام. آن رنگارنگها را از کجا میآوردی؟عاشورپورهایم کهنه شد از بس گوش دادم. این همه دیر میآیی نمیگویی کتابفروشیهای زیرپل کریم خان و راسته انقلاب دلشان برایت تنگ میشود؟ چه میخوانی این روزها؟ شنیدم لاغر شدی و ریشی اساسی به هم زدهای... اه چقدر حرف و سوال مانده روی دلم.
حلاجوار زی عبدالله. خسته مباد جان و تنت. چیزی نمانده. مانده باشد هم غمی نیست. دیوانهوار زی. یعنی عشقبازی کن با زنجیر.
حلاج
دیدمت میان رشتههای آهنین:
دست بسته،
خسته،
در میان شحنهها.
در نگاه خویشتن
شطی از نجابت و پیام داشتی.
آه،
وقتی از بلند اضطراب
تیشه را به ریشه میزدی،
قلب تو چگونه میتپید؟
ای صفیر آن سپیده تو خوشترین سرود قرن!
شعر راستین روزگار!
وقتی از بلند اضطراب
مرگ ناگزیر را نشانه میشدی،
وز صفیر آن سپیده دم
جاودانه میشدی،
شاعران سبک موریانه جملگی
با: بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها،
با: گسسته حور عین ز زلف خویش تارها،
در خیال خویش
جاودانه میشدند!
آنچه در تو بود،
گر شهامت و اگر جنون
با صفیر آن سپیده
خوشترین چکامههای قرن را سرود.
حلاج
در آینه دوباره نمایان شد:
با ابر گیسوانش در باد،
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنههای پیر
از مردهات هنوز
پرهیز میکنند.
نام تو را به رمز
رندان سینهچاک نشابور
در لحظههای مستی
- مستی و راستی –
آهسته زیر لب
تکرار میکنند.
وقتی تو روی چوبه دارت
خموش و مات
بودی،
ما:
انبوه کرکسان تماشا،
با شحنههای مامور:
مامورهای معذور
همسان و همسکوت
ماندیم.
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید.
در کوچه باغهای نشابور
مستان نیمشب، به ترنم
آوازهای سرخ تو را
باز
ترجیعوار زمزمه کردند.
نامت هنوز ورد زبانهاست.
سال 48- تهران- از مجموعه در کوچه باغهای نشابور/ محمدرضا شفیعی کدکنی
منبع: وبلاگ نیمدایره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر