از 209 که آزاد شدم، با لبخند آمد به دیدنم وکتابی به یادگار داد. این روزها در انتظار لحظه ای هستم که من به دیدنش بروم وبه رویش بخندم و کتابی به یادگار بدهم.
غزلی که یادگار آن روزهایم است تقدیم میکنم به رفیقی که خاطرات دبیرستان بی نامش ورق نمیخورد :
دوباره مکر میلهها، دوباره هجو زندگی
هجوم وحشیانهی قبیلهی درندگی
دوام ناتمام شب، میان آسمان شهر
به بند برده روز را برای عرض بندگی
هوای زهر خورده در مشام ذهن متهم
ندیده سینهای دگر نفس بدین گزندگی
به پشت میلهها منم،غزل ولی به بند نیست
دوباره میسرایم از امید و صبر و زندگی
همای مدتی اگر قفس گزید و رام شد
نمیرود زخاطرش، پریدن و پرندگی
اگرچه راه رود را به گزمه بسته محتسب
بشورد و روان شود، رونده را روندگی
غزلی که یادگار آن روزهایم است تقدیم میکنم به رفیقی که خاطرات دبیرستان بی نامش ورق نمیخورد :
دوباره مکر میلهها، دوباره هجو زندگی
هجوم وحشیانهی قبیلهی درندگی
دوام ناتمام شب، میان آسمان شهر
به بند برده روز را برای عرض بندگی
هوای زهر خورده در مشام ذهن متهم
ندیده سینهای دگر نفس بدین گزندگی
به پشت میلهها منم،غزل ولی به بند نیست
دوباره میسرایم از امید و صبر و زندگی
همای مدتی اگر قفس گزید و رام شد
نمیرود زخاطرش، پریدن و پرندگی
اگرچه راه رود را به گزمه بسته محتسب
بشورد و روان شود، رونده را روندگی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر