بیشتر از ده سال است که عبد را میشناسم. از روز اولی که آمد بدون مقدمه و مجامله یقهی مرا در حیاط مدرسه گرفت و گفت که شما در کلاس دینی حرفت را بد بیان کردی؛ گفت: "نجویده و ناشمرده بیان کردی"؛ فهمیدم این پسر آدم جالبی ست، محکم است و میشود رویاش حساب کرد. همان هم شد. سال از پی سال رفاقتمان محکمتر شد. تا این که عصرها عبد می آمد به خانهمان در ایوان مینشستیم قهوه میخوردیم و گپ میزدیم و میخندیدیم، ساعتها و ساعتها.
سبک زندهگیمان فرقهای فراوانی داشت، او سنتیتر بود، یعنی تابوهای سنت برایش قابلفهمتر و کمآزار تر بود. لباس پوشیدنمان، حرف زدنمان، سیگار کشیدنمان، درس خواندنمان. همه چیزمان از زمین تا آسمان فرق داشت. باری، چون هر دو از قضاوتهای طبقاتی و اعتقادی خالی بودیم رفاقتها کردیم. همدیگر را دست زیاد می نداختیم اما احترامی در عمیقترین لایههای باورهامان بود نسبت به هم. برای عبدالله انسان منهای عقیده ارزش دارد، برای همین است که انقدر موجود نازنین و باارزشی ست. و این دقیقن یکی از بزرگترین گمشدههای عرصهی سیاستورزی ماست. وقتی که در عمل، حتی در فعالیتهای "حقوق بشری" میبینیم که کمارزشترین چیز انسان بودن انسانها و باارزشترین چیز اعتقادات و گذشته و خط و ربط سیاسی و خانوادگی افراد است، چه در بین بیدینان و چه با دینان. اما چرا عبد اینطور نبود؟ شاید چون رمان میخواند، خیلی هم میخواند. مهمتر از خواندن چهطور خواندنش بود.
رمان هرگز برایش یک ابژهی پژوهش و شناخت نیست یا چیزی که از سر وظیفه بخواند تا بداند، بلکه کسری از زمان زندهگی ست برایاش که در متن جریان دارد. بی سیاه و سفید و بی پیش فرض و بی دل-هره و بی خودخواهی. این عبد است. آدمی که در کتابهای اش ورق میخورد و انسان بهتری میشود چون در هر کتاب میآموزد که کمتر به باورهای مردم کار داشته باشد و بیشتر به آدم بودن شان. فکر نکنید شما هم اینطورید، نیستید. من که نیستم. کار سختی ست. تمرین دمکراسی ست، همان چیزی که ما کم داریم. چیزی که من به آن میگویم پایههای اخلاقی و روانی دمکراسی. عبد حقیقتن دمکرات است؛ به معنی انسانی و عمیق کلمه.
چقدر دلم میخواست زیر این رگبار بهاری پاریس عبد از در میآمد و بهمن سوییسیای میزدیم با هم و میخندیدیم به ریش زمین و زمان. گیر میدادم که بعضی از این غزلسرایان معاصر که دوست داری مزخرف محض اند و او با دقت به دلایلام گوش میداد و میرفت توی خودش و من از دل اش در میآوردم؛ یا آن اواخر که سوالهای اخلاقی سخت سخت میپرسید و من از جواب میماندم و خودش با مثالی گره را باز میکرد.
چند روز اول مدام فکر میکردم، عبد با آن ذهن حساس و ظریف در زندان و انفرادی چه برسرش میآید. گفتم نگرانام برای اش. الان اما گمانم آن قدر زمان گذشته است که بازجوی اش فهمیده باشد چه نازنین انسانی ست عبد. لابد در محیط زندان و بازجویی هم تاثیر کرده است حالا.
در فلسفهی ذهن نظریهای بدیع هست به نام "فرضیهی ذهن گسترده" که میگوید ذهن شما صرفن در جمجمهتان نیست، در ابزار و افرادی که با آن ها فکر میکنید هم هست. به این میگویند سیستمهای شناختی جفت-وار. مثلن رابطهی شما و لپتاپ تان یا رابطهی کسی که آلزایمر دارد با دفترچهی یادداشتش (که بر فرض همه جا با اوست). همچنین اگر سالهای زیادی با کسی فکر کرده باشید و بدانید او همیشه در دسترس شماست حافظهی او میشود بخش برسازندهی حافظهی شما، ادعا این است که
دلیلی نداریم که ذهن را محدود به دستگاه عصبی فرد بدانیم. عبد برای من اینطور شده بود: بخشی از ذهن ام. مثلن، تاریخ کم میخواندم و وقتاش را می گذاشتم روی چیزهای دیگر چون میدانستم عبد با آن ذهن درخشان و دقیق و آن سخاوت و حضور مهرباناش آنجاست و با اساماسی به اطلاعاتی که لازم دارم میرسم. یک تکه از ذهن من در سلول انفرادی ست، در زندانی ست در مشهد. نمیتوانم فکر کنم. نمیتوانم سال را نو کنم. نمیتوانم درس بخوانم.
سبک زندهگیمان فرقهای فراوانی داشت، او سنتیتر بود، یعنی تابوهای سنت برایش قابلفهمتر و کمآزار تر بود. لباس پوشیدنمان، حرف زدنمان، سیگار کشیدنمان، درس خواندنمان. همه چیزمان از زمین تا آسمان فرق داشت. باری، چون هر دو از قضاوتهای طبقاتی و اعتقادی خالی بودیم رفاقتها کردیم. همدیگر را دست زیاد می نداختیم اما احترامی در عمیقترین لایههای باورهامان بود نسبت به هم. برای عبدالله انسان منهای عقیده ارزش دارد، برای همین است که انقدر موجود نازنین و باارزشی ست. و این دقیقن یکی از بزرگترین گمشدههای عرصهی سیاستورزی ماست. وقتی که در عمل، حتی در فعالیتهای "حقوق بشری" میبینیم که کمارزشترین چیز انسان بودن انسانها و باارزشترین چیز اعتقادات و گذشته و خط و ربط سیاسی و خانوادگی افراد است، چه در بین بیدینان و چه با دینان. اما چرا عبد اینطور نبود؟ شاید چون رمان میخواند، خیلی هم میخواند. مهمتر از خواندن چهطور خواندنش بود.
رمان هرگز برایش یک ابژهی پژوهش و شناخت نیست یا چیزی که از سر وظیفه بخواند تا بداند، بلکه کسری از زمان زندهگی ست برایاش که در متن جریان دارد. بی سیاه و سفید و بی پیش فرض و بی دل-هره و بی خودخواهی. این عبد است. آدمی که در کتابهای اش ورق میخورد و انسان بهتری میشود چون در هر کتاب میآموزد که کمتر به باورهای مردم کار داشته باشد و بیشتر به آدم بودن شان. فکر نکنید شما هم اینطورید، نیستید. من که نیستم. کار سختی ست. تمرین دمکراسی ست، همان چیزی که ما کم داریم. چیزی که من به آن میگویم پایههای اخلاقی و روانی دمکراسی. عبد حقیقتن دمکرات است؛ به معنی انسانی و عمیق کلمه.
چقدر دلم میخواست زیر این رگبار بهاری پاریس عبد از در میآمد و بهمن سوییسیای میزدیم با هم و میخندیدیم به ریش زمین و زمان. گیر میدادم که بعضی از این غزلسرایان معاصر که دوست داری مزخرف محض اند و او با دقت به دلایلام گوش میداد و میرفت توی خودش و من از دل اش در میآوردم؛ یا آن اواخر که سوالهای اخلاقی سخت سخت میپرسید و من از جواب میماندم و خودش با مثالی گره را باز میکرد.
چند روز اول مدام فکر میکردم، عبد با آن ذهن حساس و ظریف در زندان و انفرادی چه برسرش میآید. گفتم نگرانام برای اش. الان اما گمانم آن قدر زمان گذشته است که بازجوی اش فهمیده باشد چه نازنین انسانی ست عبد. لابد در محیط زندان و بازجویی هم تاثیر کرده است حالا.
در فلسفهی ذهن نظریهای بدیع هست به نام "فرضیهی ذهن گسترده" که میگوید ذهن شما صرفن در جمجمهتان نیست، در ابزار و افرادی که با آن ها فکر میکنید هم هست. به این میگویند سیستمهای شناختی جفت-وار. مثلن رابطهی شما و لپتاپ تان یا رابطهی کسی که آلزایمر دارد با دفترچهی یادداشتش (که بر فرض همه جا با اوست). همچنین اگر سالهای زیادی با کسی فکر کرده باشید و بدانید او همیشه در دسترس شماست حافظهی او میشود بخش برسازندهی حافظهی شما، ادعا این است که
دلیلی نداریم که ذهن را محدود به دستگاه عصبی فرد بدانیم. عبد برای من اینطور شده بود: بخشی از ذهن ام. مثلن، تاریخ کم میخواندم و وقتاش را می گذاشتم روی چیزهای دیگر چون میدانستم عبد با آن ذهن درخشان و دقیق و آن سخاوت و حضور مهرباناش آنجاست و با اساماسی به اطلاعاتی که لازم دارم میرسم. یک تکه از ذهن من در سلول انفرادی ست، در زندانی ست در مشهد. نمیتوانم فکر کنم. نمیتوانم سال را نو کنم. نمیتوانم درس بخوانم.
به امید آزادی عبد که ندیده دوسش می دارم
پاسخحذفبابک ق
به امید آزادی اش
پاسخحذف