چند ماه پیش در مطبخ خانهمان با عبد نشسته بودیم. گفت که روح آدم نیمههای بسیاری دارد. متذکر شدم هیچ چیزی در جهان نمیتواند بیش از دو نیمه داشته باشد. فردایش روی همین تم نوشتهای ساز کرد به این مضمون که روح آدمی، آدم اگر آدم باشد، نیمههای بسیار دارد. متلک را لای سبیل گذاشتم. در ادامهی آن نوشته به توصیف نیمههای روحش پرداخت. خودش نیمهی مجنون روحش را مهمترین نیمهها میدانست. شخصاً البته در احوالات شخصیهاش مجاز نیستم قضاوت کنم اما به گمانم مهمترین نیمهی عمومی روح عبدی ایراندوستیاش بود. عرض میکنم ایراندوستی و نه وطنشیفتگی.
روشنفکران ایرانی بسیاری بودهاند و هستند شیفتهی میهن آریایی اما عوام را بیفرهنگ و مفلوک میدانستند و میدانند و روشنفکران را یا جاهل یا خائن و ثروتمندان را دزد میخواندند و میخوانند. پرسشی که پیش میآید آن است که خب حضرات الان دقیقاً دلباختهی کی یا چی اند؟ دوست ما اما از این دست آدمها نبود. سرزمینش را دقیق میشناخت؛ جغرافیایش را، تاریخش را، مردمش را با همه تفاوتهای زبانی، نژادی و فرهنگی. شده است که زنگ بزنم و نسبت فلان جمعیت را به کل جمعیت ایران بپرسم و بیدرنگ درصدی دقیق پاسخ بگیرم.
عبد شهروند مدرن بود. ایرانی بودن را وظیفهی خود میدانست و به این مناسبت، مسئولانه نگران سرزمینش بود. وقتی بند می کرد به چیزی تا ته قضیه را در نمیآورد آرام نمیشد. این اواخر که به توسعه بند کرده بود دائرهالمعارفی شده بود از مختصات سدها، جنگلها، کارخانهها و هرچه که به توسعه مربوط میشود. بهمنییگی را میستود که این همه سال، این همه کوشیده تا کودکان ایلاتی را سواد خواندن و نوشتن بیاموزد.
از حرفهای بیپایه بر میآشفت؛ از حماقت و جهل هم. به گمانم تعبیر بصیرتافزای «عرفون» برای نامیدن نمایندگیهای جوکیهای هند در شمال شهر تهران و دراویش آپارتمانی از ابداعات خودش باشد. با این حال خودش نیمهی مجاهد-عارف را از نیمههای مهم روحش میدانست. از امتزاج این نیمه با نیمهی ایراندوستیاش آدمی پدید میآمد علامه در تاریخ جنگ تحمیلی. کمتر کسی را دیدهام که به اندازهی او از آن تاریخ مطلع باشد. ساعتها مینشست و از جزئیات عملیاتی میگفت و میگفت که بودهاند این بزرگانی که شهید شدهاند.
نیمهی دیگر روحش نیمهی محققش بود؛ شیفتهی دکتر محمدعلی موحد و مجتبی مینوی. میوهی این نیمهی روحش علاقه به زبان فارسی بود. از تاریخ زبان فارسی آگاه بود و فارسی را تندرست و زیبا مینوشت. دقت عمل مینوی را میستود. یک بار داستان طراحی حروف سربی جدید و دقت در صفحهآرایی کلیله و دمنه مینوی را بازگفت. صدایش می لرزید. از دکتر موحد آموخته بود که جامعالاطراف باشد. هم در حقوق، هم در تاریخ، هم در ادب صاحبرای بود. آرزویش آن بود که متنی را تصحیح کند به همان صورت که دکتر موحد تصحیح کردهاند. به گمانم تاریخ بخارا را میخواست روزی دست بگیرد. دانایی را ارج میگذاشت. روزی برآشفته دیدمش. تازه متوجه مصحح املای سرویس ای-میل یاهو شده بود. میپرسید پس فضل چه میشود.
از اینها بگذریم، او هم برای خود ایرانی آرمانی داشت، نه در آینده که در گذشته. آرمانشهرش ایران عصر سامانی بود. ایرانی که عملاً خراسان بزرگ بود. شاهان و امیران سامانی در نظرش از بزرگترین امرای این تاریخ بودهاند. روزی که از درگذشت یکی از نزدیکانش سخت غمگین بود، مهمان من بود و قصیدهی انوری را خواست که به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر/ نامهی اهل خراسان به بر خاقان بر. بعد که قصیده را تمام کرد آشکارا آرام شده بود. آن شب قصهی بوی جوی مولیان را هم خواندیم از چهار مقاله. انگور میخواست، انگور شیرین هرات. روزی که فهمید شاهنامهی تصحیح دکتر خالقی مطلق را خریدهام زنگ زد و گفت که دارد میآید و بهتر است که خانه باشم. مناسبت اشتیاقش به دیدارم را جویا شدم. گفت که هیچ اشتیاقی به دیدار من ندارد؛ به طواف می آید؛ طواف شاهنامه، طواف مسئولیتشناسی دکتر خالقی، طواف ایران، طواف خراسان.
از همشهریانش بیش از همه شیفتهی سعدی بود. سعدی را چکیدهی خرد می دانست. از تفریحاتمان یکی هم آن بود که دوتایی مینشستیم و یکی در میان سعدی میخواندیم. گاهی که قصیدهای یا غزلی برمیگزیدم که طالبش بود جر میزد و خودش میخواند. من هم البته کم جر نمیزدم.
متنم به صیغهی ماضی نوشته شد و زبانم لال، لحن مرثیه گرفت. عبدی همیشه برای من اینگونه بوده که نوشتم اما نمیدانم این بار که ببینمش آرایش نیمههای روحش چگونه خواهد بود.
هرچه که باشد، عبدی عزیز اشتباه میکرد. روحش یک نیمه بیشتر نداشت. نیمهی انسانی مسئول و وظیفهشناس که مجنون وظایفش است. نیمهی انسانی در جستجوی حقیقت، خیر، زیبایی.
روشنفکران ایرانی بسیاری بودهاند و هستند شیفتهی میهن آریایی اما عوام را بیفرهنگ و مفلوک میدانستند و میدانند و روشنفکران را یا جاهل یا خائن و ثروتمندان را دزد میخواندند و میخوانند. پرسشی که پیش میآید آن است که خب حضرات الان دقیقاً دلباختهی کی یا چی اند؟ دوست ما اما از این دست آدمها نبود. سرزمینش را دقیق میشناخت؛ جغرافیایش را، تاریخش را، مردمش را با همه تفاوتهای زبانی، نژادی و فرهنگی. شده است که زنگ بزنم و نسبت فلان جمعیت را به کل جمعیت ایران بپرسم و بیدرنگ درصدی دقیق پاسخ بگیرم.
عبد شهروند مدرن بود. ایرانی بودن را وظیفهی خود میدانست و به این مناسبت، مسئولانه نگران سرزمینش بود. وقتی بند می کرد به چیزی تا ته قضیه را در نمیآورد آرام نمیشد. این اواخر که به توسعه بند کرده بود دائرهالمعارفی شده بود از مختصات سدها، جنگلها، کارخانهها و هرچه که به توسعه مربوط میشود. بهمنییگی را میستود که این همه سال، این همه کوشیده تا کودکان ایلاتی را سواد خواندن و نوشتن بیاموزد.
از حرفهای بیپایه بر میآشفت؛ از حماقت و جهل هم. به گمانم تعبیر بصیرتافزای «عرفون» برای نامیدن نمایندگیهای جوکیهای هند در شمال شهر تهران و دراویش آپارتمانی از ابداعات خودش باشد. با این حال خودش نیمهی مجاهد-عارف را از نیمههای مهم روحش میدانست. از امتزاج این نیمه با نیمهی ایراندوستیاش آدمی پدید میآمد علامه در تاریخ جنگ تحمیلی. کمتر کسی را دیدهام که به اندازهی او از آن تاریخ مطلع باشد. ساعتها مینشست و از جزئیات عملیاتی میگفت و میگفت که بودهاند این بزرگانی که شهید شدهاند.
نیمهی دیگر روحش نیمهی محققش بود؛ شیفتهی دکتر محمدعلی موحد و مجتبی مینوی. میوهی این نیمهی روحش علاقه به زبان فارسی بود. از تاریخ زبان فارسی آگاه بود و فارسی را تندرست و زیبا مینوشت. دقت عمل مینوی را میستود. یک بار داستان طراحی حروف سربی جدید و دقت در صفحهآرایی کلیله و دمنه مینوی را بازگفت. صدایش می لرزید. از دکتر موحد آموخته بود که جامعالاطراف باشد. هم در حقوق، هم در تاریخ، هم در ادب صاحبرای بود. آرزویش آن بود که متنی را تصحیح کند به همان صورت که دکتر موحد تصحیح کردهاند. به گمانم تاریخ بخارا را میخواست روزی دست بگیرد. دانایی را ارج میگذاشت. روزی برآشفته دیدمش. تازه متوجه مصحح املای سرویس ای-میل یاهو شده بود. میپرسید پس فضل چه میشود.
از اینها بگذریم، او هم برای خود ایرانی آرمانی داشت، نه در آینده که در گذشته. آرمانشهرش ایران عصر سامانی بود. ایرانی که عملاً خراسان بزرگ بود. شاهان و امیران سامانی در نظرش از بزرگترین امرای این تاریخ بودهاند. روزی که از درگذشت یکی از نزدیکانش سخت غمگین بود، مهمان من بود و قصیدهی انوری را خواست که به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر/ نامهی اهل خراسان به بر خاقان بر. بعد که قصیده را تمام کرد آشکارا آرام شده بود. آن شب قصهی بوی جوی مولیان را هم خواندیم از چهار مقاله. انگور میخواست، انگور شیرین هرات. روزی که فهمید شاهنامهی تصحیح دکتر خالقی مطلق را خریدهام زنگ زد و گفت که دارد میآید و بهتر است که خانه باشم. مناسبت اشتیاقش به دیدارم را جویا شدم. گفت که هیچ اشتیاقی به دیدار من ندارد؛ به طواف می آید؛ طواف شاهنامه، طواف مسئولیتشناسی دکتر خالقی، طواف ایران، طواف خراسان.
از همشهریانش بیش از همه شیفتهی سعدی بود. سعدی را چکیدهی خرد می دانست. از تفریحاتمان یکی هم آن بود که دوتایی مینشستیم و یکی در میان سعدی میخواندیم. گاهی که قصیدهای یا غزلی برمیگزیدم که طالبش بود جر میزد و خودش میخواند. من هم البته کم جر نمیزدم.
متنم به صیغهی ماضی نوشته شد و زبانم لال، لحن مرثیه گرفت. عبدی همیشه برای من اینگونه بوده که نوشتم اما نمیدانم این بار که ببینمش آرایش نیمههای روحش چگونه خواهد بود.
هرچه که باشد، عبدی عزیز اشتباه میکرد. روحش یک نیمه بیشتر نداشت. نیمهی انسانی مسئول و وظیفهشناس که مجنون وظایفش است. نیمهی انسانی در جستجوی حقیقت، خیر، زیبایی.
او به یقین عاشق است و امیدوارم که بماند و یقین...
پاسخحذفاو "ز رسوایی بلند آوازه است نام ور شود هر که شود رسوای دل"