۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

عبداله / صدرا ساده

عبداله عزیز،

دوست می‌داشتم اینها را نمی‌نوشتم، مثل همه این روزها که نوشتن را نهفتم، و به جای نوشتن به تو و از تو، در آغوش‌ات می‌گرفتم. مثل همه این روزها و شب‌هایی که با امید این که روزی دیگر بند را از دست و دل‌ات بر می‌گیرند، روزی دیگر افزوده شدن بر روزهای دوری‌ات را باور نمی‌کردم؛ و تصور تصوير در بندت را وهمی سیاه، از سیاهه‌ی تمام این اوهام سیاهی که دوره‌مان کرده‌اند، می‌انگاشتم. دوست می‌داشتم این نوشته هم سرنوشتی پیدا می‌کرد مثل یکی دو نوشته‌ای که در درد و اندوه برای برادر دیگرم نوشتم، و اشک‌ها و سیاهی‌های‌اش در همان کاغذ خیس و جوهری ماند؛ کاغذی که وقتی بعدها خواندم‌اش بس خوشایند بود که رنج سیاه متراکم آن در همان پستوی شخصی و خصوصی ماند، و عمومي نشد.

دوست می‌داشتم ننویسم اینها را، تا فعل‌های جمله‌های‌ام به سیاق معمول چنین نوشته‌هایی، زمان ماضی نگیرد. چرا که اگر دیگران می‌توانند به تصویر ماضی تو خو کنند و با فعل‌های گذشته از تو بنویسند، من از ترس یک روز بیشتر پیوستن تو به گذشته‌ها، تاب شمردن روزهای حبس‌ات را ندارم. و شاید هم از این رو است که می‌گریزم از اندوه دوری‌ات : بی‌اندوهی‌ای که تصویر شاد تو را در حال، زنده نگه دارد، ارزشمندتر از اندوه دلسوزانه‌ای است که تو را یک روز از زندگی روزانه‌ی ما دور کند. زندگی روزانه‌ای که آنها که می‌توانند روزهای سکون و سکوت تو را بشمرند می‌گویند حدود چهل روز است از آن دور افتاده‌ای. و لابد آنها که فعل ماضی برای توصیف تو به کار می‌برند تبعات خطیر گذشته‌گویی‌های‌شان را در معانی ضمنی همین توصیف روز چهل‌ام هم می‌توانند دریافت.

و البته که هم من و هم آنها هر دو اشتباه می‌کنیم : هم منی که روزانه‌های روزمره‌مان را شایسته تو می‌بینم و تو را محروم از آنها می‌یابم و حسرت‌ات را می‌خورم، و هم آنها که تو را در گذشته می‌بیند و با همین دو سه روز رفتن‌ات، به گذشته پیوسته می‌یابند. شاملو و آوینی در هر چه که با هم اختلاف داشتند (و در هر چه که ما با آن‌ها اختلاف داريم) در یک چیز مشترک بودند : در کشف رفتن حقیقی و فهم ماندن واقعی، در درک مرگ و زندگی واقعی و حقیقی. در ماندنی دانستن آنها که مردمان‌شان رفتنی می‌پنداشتند، و در مردنی پنداشتن آنها که مردمان‌شان زنده می‌پندارند. و اگر مایی که در مرور روزمرگی‌های زندگی‌کُش و امیدگیر و یادستیزمان مرده‌ایم مرده نباشیم پس چه کسی مرده است؟ و اگر آنها که در توقف ظاهری زندگی و حبس موقت آزادی، امید را زنده و آزاد می‌دارند عاشق‌ترین مردمان، یا دست‌کم بیدارترین و امیدوارترین مردمان نباشند، پس چه کسی زنده است و عاشق است و بیدار است و امیدوار؟

*

عبداله عزیز،

البته ننوشتن درباره تو و برای تو و خطاب به تو دلیل دیگری هم، خاص تو داشت. و آن اصرار اخلاقی‌ای بود که بر تمایز نگذاشتن میان زندانیان مختلف داشتی. یادم نمی‌رود از همان روزهای اولی که نامه برای محمدرضا جمع می‌شد، و همسرش، به حق و از روی نگرانی، مدام برای اش می‌نوشت و فعالیت می‌کرد، می‌گفتی مگر خون او از باقی زندانی‌ها رنگین‌تر است؟ و مگر چون شناخته‌شده‌تر است و «نخبه» است، حق‌اش برای آزادی بیشتر است، یا ظلم و جفایی که بر او می‌رود ناعادلانه‌تر و اعتراض‌برانگیزتر؟

من حتی اگر تجربه شخصی هم نداشتم می‌فهمیدم –یا می‌توانستم تلاش کنم بفهمم- که خانواده و نزدیکان و آشنایان، در شرایط سخت، به هر چیزی می‌آویزند تا عزیزشان کمتر سختی بکشد و هر چه زودتر دوباره او را به دست آورند؛ از توسل به هر ضابطه و رابطه و دلیل و آشنایی گرفته تا التجا و ارتجای به هر درگاه و خرگاهی که کارگشای‌اش بیابند. توسل به ویژگی‌های خاص و متمایز هم راهی است برای آن که مورد خود را در میان خیل موارد نظیر و مشابه ممتاز و متمایز کنی، و بذل توجه بیشتر و خاص و تسریع در رسیدگی به وضع و حال عزیزت را بخواهی. خاصه در جایی که اگر بخواهی روال عادی را طی کنی، ممکن است روال پرونده‌ات مدت‌ها به طول بینجامد، یا این که دادرسی و محاکمه عادلانه‌ای در انتظارت نباشد.

من این حس و حال را درک می‌کنم، هر چند هنوز نمی‌توانم بفهمم اگر رویه‌شدن این روال، وضع دیگرانی را بدتر کند می‌شود آن را کاملا اخلاقی دانست یا نه. البته حرفی علیه این حس ممکن است وجود داشته باشد، با این استدلال که اوضاع افراد عادی، بی مطرح‌شدن موارد ویژه یا با مطرح‌شدن آنها، فرقی نمی‌کند و عادی و به شیوه‌ی سابق خواهد ماند. ویژه شدن مواردی خاص تنها وضع آنها (موارد ویژه) را بهتر یا عادلانه‌تر میکند، بدون این که اوضاع دیگران (موارد عادی) را بدتر یا ظالمانه‌تر کند. و به همین خاطر، ویژه کردن مواردی خاص را نمی‌توان عملی غیراخلاقی دانست، چرا که به غیر ضرر نمی‌رساند و تنها نفعی به خود می‌رساند.

هر چند، در صورت صحت و قبول استدلال اخیر، وجدان‌های بیدارتر و حساس‌تری ممکن است پیدا شوند که بگویند اما هنوز اوضاع موارد عادی بد یا ظالمانه است. و روا نیست با من به شکل موردی ویژه برخورد شود، وقتی هنوز افراد عادی و "غیرویژه" گرفتار وضعیتی این چنین هستند. یا به تعبیر دیگر، ویژگی های برشمرده‌شده برای من، که قرار است مرا از دیگرانِ عادی ممتاز کند، ویژگی‌هایی نیستند که "انسانیت" مرا از آنان متمایز کند، یا توجیه خوبی برای رفتاری متفاوت از آنها با من شود. ضمن این که همین وجدان حساس‌تر علی‌وار، علاوه بر این استدلال وظیفه‌باور، ممکن است استدلالی نتیجه‌گرایانه هم اقامه کند، منوط بر این که اگر من "خاصه‌خواری" نکنم و ویژگی‌های خود را اسباب نجات خود نسازم، امید آن بیشتر می‌رود که با مشاهده‌ی رفتار عادی‌ای که با منِ ویژه شده است (و البته، بالتعریف، در خورِ من نیست)، در احوال افراد عادی هم مساعدت‌های ویژه‌ای شود؛ مساعدت‌های ویژه‌ای که البته در شرایط مسئله ما، حق هر انسان عادی –و نه تنها ویژه- ای است.

*

عبداله عزیز،

یک سال گذشته از روزهای تند و سریع و پر خطر و خاطره‌ای که گاه می‌شد یک روز قبل اش را به اشتباه چند روز یا یک هفته پیش می‌پنداشتیم. و من این روزها، هر کجای شهر که می‌روم، خاطره‌ای برای مرور می‌یابم، با تویی که بهترین ِ مرورگران بودی. تویی که شب‌ها و روزهای این خاطرات را بودی.

عبداله، خاطرات این روزها بی حضور تو هم تحمل‌نکردنی است. کاش زودتر بیایی تا با هم نتوانیم این روزها را تحمل کنیم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر