۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

دشواری نگفتن / یک آشنای دور

اين يادداشت شخصی در اين روزها شايد تلاشی باشد برای پيوستن به خاطره‌ای جمعی و شايد عجيب باشد برای آنها كه می‌دانند مدت‌هاست عبد به يك آشنای دور تبديل شده است برای من و حتماً، من برای او.
يكی دو روز پس از شنيدن خبر دستگيری عبد، از ستارخان می‌گذشتم و به ساندويچی نشاط كه رسيدم، يادم رفت به چهار سال پيش و تصويری از عبد در شبی كه همراه او و احسان رفته بوديم غذا بخوريم. خيابان خلوت بود. كنار ماشين ايستاده بوديم، حرف می‌زديم و غذا می‌خورديم كه ماشينی وسط خيابان ترمز كرد و چرخ‌هايش كشيده شدند روی زمين. صدای عربده آمد، دو نفر پايين آمدند از ماشين و گلاويز شدند. مست به نظر می‌آمدند. شيشه‌ای شكسته شد و صدای عربده‌ها و فحش‌ها بلندتر شد. نزديك ما بودند و فضا ميخكوب‌مان كرده بود. من آرام رفتم پشت سر احسان و پنهان كردم خودم را از حضور ترس. در آن لحظه نگاهم افتاد به عبد كه نگاهم می‌كرد با حالتی كه دم‌دست‌ترين واژه برای وصفش " ريشخند" است. آن نگاه او همان‌قدر برای من دلالت داشت كه پناه گرفتن من پشت سر احسان برای او.
هر دو، بی گفت‌و‌گو، می‌دانستيم چه اتفاقی افتاده است و بعدها هيچ‌كدام ديگر چندان به ديدن هم راغب نبوديم انگار و هيچ تلاشی نبود برای سراغ گرفتن. در عبد تصويری شكسته بود و در من كه می‌كوشيدم از آن تصوير بگريزم، عبد يادآور تضادهای هولناك من بود در آن روزها با آن تصوير. از ميان كسانی كه در دوره‌ی دانشگاه شناختم، عبد بيش از همه شبيه بود به من در تناقض‌ها، سردرگمی‌ها و گسست‌هايش. اما او رفته‌رفته، آموخت چگونه شرافتمندانه با آنها بزيد و با همه‌ی دشواری و البته تا حد امكان، آنها را به عنوان بخش‌هايی از وجود به قول بارت، " منقسم، نه متناقضش"، بپذيرد و پرسونايی پذيرنده و پذيرفتنی و با ثبات را، دست كم در آن حداقل‌های لازم برای روابط انسانی، شكل دهد.
اين پرسونا آن چنان انسانی است كه حتی زهر ديگر خاطره و تصوير بسيار تلخم از او در سال‌های اخير را گرفت و بی آن كه او يا هيچ‌كس بداند، آغاز تلاشی شد برای بازيافتن خودم از ميان تصاوير ويرانگر و متناقض من از من و بازخوانی تصاوير گنگ ديگران از من كه هر يك می‌توانست بازتابنده‌ی وجهی باشد؛ وجهی فراموش شده يا پابرجا، خوشايند يا آزارنده، بيگانه يا مأنوس. و اگر نبود آن وجه عميقاً انسانی ديرياب او كه وامی‌داردمان خطاهای او و حتی خود را آسان‌تر ببخشيم، همه‌چيز مهيا بود برای شتاب دادن به سير تلاشی و تباهی‌ام.
از آن روز جان‌گرفتن آن تصوير و نگاه عبد، تداعی‌های غريب ديگری نيز بوده است و همه‌ی لذت و اندوه توأمان آن در به‌يادآمدن دوستی است كه مدت‌هاست آشنايی دور شده است و آشنايی دور خواهد ماند.
در اين روزها چندان نگران عبد نبوده‌ام. ابلهانه و دور از واقع می‌نمايد اما گمان كرده‌ام عبد می‌تواند فضايی شخصی خلق كند، با جزئياتی كه برای بسياري ناديدنی است، روايتی يكسر شخصی و يگانه بيافريند و اينها به او توان تاب‌آوردن خواهد داد. احتمالاً عبد اين روزها بسيار تخيل كرده است و تصور و واكاوی. ملال انفرادی از نبود فرصت واگويه‌ی اين همه می‌آيد و دشواری هميشگی نگفتن و روايت نكردن برای او.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر