۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

یادداشت یک دوست برای عبدالله

نشسته‌ام روبه‌روی کتابخانه‌ی دانشکده‌ی حقوق. مدت‌ها قبل یک سال‌هایی را یواشکی و بی‌رسمیت آنجا گذرانده‌ام، آن‌قدر که هر گوشه و دیوار و پنجره‌ای برایم تصویری از آدم‌ها است. کسی می‌آید و وسط حرف‌هایش خبری می‌دهد. که عبد نیست. و من پرت می‌شوم به همه‌ی تصویرهای قدیمی.

همدیگر را جز به صورت و شاید صدا نمی‌شناختیم. هیچ‌وقت توی همه‌ی آن ترم‌ها با هم حرف نزدیم. و شاید، و بلکه به یقین او حتی چیزی از من نمی‌دانست. برای من اما در بی‌پناهی آن سال‌ها که هر تصویری و صورتی و انسانی دستاویزی بود برای گذران، عبد لبخندی دائمی بود. به یاد نمی‌آورم او را بی آن لبخند آرامش‌بخش دیده باشم. چنان که گویی هیچ‌کس آرام‌تر و مطمئن‌تر از او روی زمین نیست.

خبرآورده هم‌چنان توضیح می‌دهد که مشهد است و من نگاه‌ام به پنجره‌ی کناری است و تصویر آن روزی که از بهمن‌بیگی صحبت می‌کرد و من سراپا گوش بودم به شنیدن آنچه برایم نایافته می‌نمود. از آخرین باری که توی خیابان از کنار هم رد شدیم باز همان نگاه، همان لبخند. تصویرها می‌آیند و می‌روند.

منتظرم. منتظر خبرآورنده که خبرهای خوب بیاورد. از مردی که می‌خندد.


۱ نظر: